اینکه تا وقتی هستی همش پیشم می خندی...
اینکه حس می کنم چقدر زندگی می تواند شیرین باشد...
اینکه خنده که از لبات دور می شود تنگی نفس می گیرم...
اینکه همش می دانم نمی توانی مرا آن جور که من ترا در زندگی ام جا کرده ام جا بکنی...
اینکه دلگیر باشی از دستم که چرا زیاد بهت زنگ می زنم و پیامک می دهم...
اینکه می دانم... ولی اصرار می کنم که...
اینکه می ترسم حتی واژه های نحس فراق را در سطر بالا بنویسم...
....
همه اینها موجب ملال خاطرم می شود که چرا باید شیفته کسی بشوم که از من بدش نمی آید... فقط همین: بدش نمی آید...

بعد این وسط هی تلاش بکنم که آن جور که تو می خواهی باشم...
آنجور که می خواهی لباس بپوشم...
آنجور که تو می خواهی حرف بزنم...
حتی آنجور که تو می خواهی فکر کنم...

بعد شاکی باشی که چرا خودت نیستی
شاکی باشی که چرا هر چی من می گم باشه
شاکی باشی که چرا اعتراضی نمی کنی

و وقتی اعتراض میکنم شاکی باشی که ...

اینکه دوستت دارم یه جور بیماریست... مسری هم هست انگار چون چن روز پیش دوستم هم یکی را دوست داشت و همین اتفاق براش افتاد...

یه کمی بدتر از سرطان خون است...
سرطان قلب است انگار یا سرطان فکر...

می دانم... می میرم...
نگران توام که مبادا از بی تفاوتی خودت غصه ات بگیرد

0 دیدگاه:

ارسال یک نظر